تا آن روز حرفی از روزگار گذشته به زبان نیاورده بود
اما نمی دانم در کلاس قرآن مسجد محل چه شده بود که دیگر کاسه ی صبرش لبریز شده بود
و در خانه زبان به گلایه گشود



می گفت نتوانستم دیگر صبر کنم و به مادر و دخترش در مقابل جمع گفتم :

" حالا که مملکت به آرامش و آسایش رسیده ، راحت حرف می زنید
اما من هشت سال جنگیده ام"

می گفت با تعجب و حالت تحقیر آمیزی پرسیدند :
" هشت سال جنگیده ای ! ... چگونه ؟ "
مادر میگفت ... گفتم :

"هر روز که خبر حمله ای از رادیو پخش می شد دلمان می لرزید
هر بار که پیکر شهدا را می آوردند دلمان می ریخت
سه سال پرستاری برادرم را کردم
چهار سال پرستاری پدر فرزندانم را... "

وقتی مادر این حرفا را می گفت بغض گلویم را گرفت ولی ته دل به او افتخار کردم
وَ ما أحـــــلاکَ  یا  اُ مّــــي ... !