اللهم أرزُقنا مدینه

امشب ، رضـــ ـــا جــ ـــان کـــربـلا را از تو می خواهم  

                مـشـهــد
        

              مــدیــنـه      

             تُـــربــتِ     

         ســــقـــا  

         ابالفـضل 

     از تو می خواهم


یا امام رضا ...

پــر از توأم ، به تهی دستی ام نگاه مکن

مگو که هیچ نداری ، بـبـیـن ...

تــو را دارم

السلام علیک یا اباعبدالله ...

آخرین یار نبی ، اولین زائر روز اربعین امام حسین علیه السلام گشت

او چشم ظاهر نداشت اما دلی بینا داشت

پیر و سالخورده بود و شاید توان جسمانی " حــربٌ لِـمـن حاربکـم " در جسم نداشت اما

قلبی سلیم داشت در راه  " سِـلـمٌ لِـمَـن سالـمکم "

یا حسین ...

اینک پس از سال ها و قرن ها جابربن عبدالله هایی عاشق زیارت اربعین شما هستند که شمار آنها

در احصای ما نمی گنجد . اما شما خود می دانید که عاشقانتان در راه شما سال هاست که لبیک گویان فریاد

" یا اَباعَـبْـدِ اللَّهِ اِنّــی سِـلْـمٌ لِـمَـنْ سالَـمَکُـمْ وَ حَـرْبٌ لِـمَنْ حارَبَکُـمْ اِلی یَوْمِ الْـقِـیـامَـهِ " سر می دهند.

..........................................

یا حسن ...

امشب و فردا موج عاشقان در دریای کربلای شما به خروش می آیند

و ندای "  أین الطالب بدم المقتول بکربلاء " بر زبان جاری می کنند

یا حسین ...

ما همه عاشقان دیدار آن دیاریم و آن جمعه ای را دعا می کنیم که در رکاب فرزندتان مهدی صاحب زمان

عجل الله تعالی فرجه الشریف  زائر سرزمین عشق باشیم


................................................................................


وَ بَــذَلَ مُـهْـجَـتَـهُ فِـیـکَ...


مُهجَه یعنی؛

آخرین قطره خون که قلب برای تپش در خود نگه می دارد؛

حسین (ع) همه چیزش را داد؛ حتی همان یک قطره را...

.....................................................................

  إنّ الـنَّـفـسَ لَأمـّـارةٌ بِالـسّـوءِ إلّا ما رَحِـمَ رِبّــي

دَد ( وحشی ) تا زمانی که در بند و زنجیر است نخواهد توانست وجودی را بـدرّد.

اما این که او دربند و زنجیر، به مانند یک آهو و غزال بی آزار و معصوم است

هیچ امتیازی برایش محسوب نمی شود.

معصومیت و بی آزار بودن او آن زمان ارزشمند خواهد بود

که در آزادی کامل و در شرایط ایده آل برای دریدن باشد ولی نـــدرّد

......................................

نفس ات اژدرهاست او کی خفته است     از غم بی آلتی او خفته است

..................................................


رَبَّـنَـا فَاغْـفِـرْ لَـنَا ذُنُـوبَـنَـا وَكَـفِّـرْ عَـنَّـا سَـيِّـئَـاتِـنَـا وَتَـوَفَّـنَـا مَـعَ الأبْـرَارِ



عطر نرگس


سـپـردی دست کـی پـیراهنت رو           که یک عمره برامـون نمیاره...

چه بـوی نـرگـسی می پیچه اینجا           اگــه این باد سرگردون بذاره...

بـیا ... تا کـفـتـرا دورت بگـردن           براشون هر قدم دونه بپاشی...

چراغـون میکنم پس کوچه ها رو          شاید قسمت بشه این جمعه باشی...




نـِـعــمَ الـوَکـیـل


اُفــوّضُ اَمــري إلـَی الله

خــداوند بــهــتــریــن هــای خــود را بــه آنــانــی مــی بــخــشــد

کــه حــق ِ انــتــخــاب ِ خــود را بــه او مــی ســپــارنــد . . .

پسورد

دیگران در زندگی اسراری دارند که شاید نزد ما آشکار شده باشند.

مانند خداوند رازهای دیگران را پوشیده نگه داریم
...............................................................................

علي بن موسي الرضا عليه ‏السلام در بيان نشانه‏ هاي مؤمن مي‏ فرمايند:

مؤمن ، مؤمن نمي‏ باشد مگر اين که در او سه خصلت باشد:

سنتي از پروردگارش و سنتي از پيامبرش و سنتي از ولي اش ،

پس آنچه که سنت پروردگار است ، حفظ اسرار ديگران است

و آنچه که سنت پيامبر او است مدارا کردن با مردم است

و آنچه که سنت ولي او است ، صبر کردن بر سختي‏ها و بلاها است.




حــســیــنــ

رها نمی‌ کنم تو را ، غریــبِ دشــتِ زمزمه

من و غـروبِ قــَـســم و ، تو و خدای عرفه


شهر باران


    شهرهامان را ترک برداشت ...

                                              با خود برد

    رحمتی
         
                    لطفی
             
                                 نگاهی
                  
                                           چکه نوری ...


                                                                  یا لطیف




گل یاس


می توانی چون یاس ، مهربانی بکنی ؟

با همه مردم شهر ، هم زبانی بکنی ؟

***

کاظم الغیظ شوی ، قانع الرزق شوی ؟

صبر پیشه بکنی ، ساتر العیب شوی ؟


آنا ...

مادرم فــرشــتــه است
                   
جان او به عشق سین (سوره یاسین) سرشته است

با وجود این که رنج وغم ، زیاد دیده است

او تمام کـفـر و کـیـن بـهـشـتـه است
......................................................................
بهشتن

فرو گذاشتن . رها کردن . از دست دادن . هشتن .

......................................................................




این شعر البته اگر بتوان گفت شعر دیشب به ذهنم رسید

مادرم با وجود این که سواد خواندن و نوشتن ندارد اما از کودکی سوره یاسین را حفظ است

و این روزها باز هم زحمت های بی دریغ او را در تمام لحظه های زندگی می بینم

......................................................................

دوسـتـت دارم مــادر

و شروعی دیگر ...

ای مــهــربان ... دوباره مــرا آشــیــان بــده

در انجام کارهای تکراری ، می گوییم دوباره

و به طور معمول کسی نمی گوید سه باره ، چهار باره و ...

چـــون

الـتـائـبُ مـِـنَ الـذنـبِ کـَـمَــن لا ذنـب لـَـهُ

و بعد از آن پرونده را از فهرست دوباره شروع به نوشتن می کنند.

ای مــهــربان ... دوباره مــرا آشــیــان بــده

شهر باران

الــهــی ...

یک قـ ـدم سوی خودت را قسمت ام گردان

پیشاپیش ماه رحمت مبارک




ابــوفـــــاضـل ...

ای عزیز ...

من این طرف ها را خوب بلد نیستم

خودت نشانم بده که از کدام طرف باید دورت بگردم



روزی بود ...

نــــور ...  از روزنه ها می گــذرد...


دل من !


روزنه ای داشت


زمانی


روزی ...




اللهُ نورُ السَماواتِ وَ الاَرض

این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟

آدم است، آدم است که می خورد

این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟

آدم است، آدم است که می خورد


این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا ، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟

آدم است ، آدم است که می خورد

هر روز و هر شب ، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود ، اما آدم گرسنه است.

آدم همیشه گرسنه است.

دست های میکائیل از رزق پر بود.

از هزار خوراک و خوردنی . اما چشم های آدمی همیشه نگران بود.دست هایش خالی و دهانش باز

میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند.

خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !

خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است.

تو مامور آن هستی که نان بیاوری .

اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.




میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر

و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند.

تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها سر می روند. پس راز نان و نور هم سر رفت.

و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد.

در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.

اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر

می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.

او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.

***

خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.

و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.

سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی.

اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.

آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست

و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد.

و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت.

و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد

که تا انتهای بهشت دوید.

***

سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.

میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.

میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است

چه بگویم ... ؟

نـوشـتـنـم را بـهـانه ای نـیـسـت

نوشـتـنـم را

بهانه ای نیست

جز گفتن این که ...






چــه کـنـم بـا دل تـنـهـا ... ؟

چــه کـنـم بـا غــــم دل ... ؟

هو الحق ...





آن روز ، " ابراهیم " نماینده کلاس آدمیّت ، در درس ایثار نمره قبولی گرفت. نمره ی خوب ایثار ...
با آن نمره ای که ابراهیم گرفت انتظارها از شاگردان کلاس بشری ، بیشتر شد.
پس از آن ، انتظار می رفت که بشر نمره های خوب داشته باشد. نمراتی چشمگیر در انسانیّت ...
بعد از آن در این کلاس شاگردانی بودند که نمراتی بهتر و بیشتر از ابراهیم کسب کردند.
نمراتی که باعث شد نمره قبولی ابراهیم در طول سال های تحصیل خوبی ها به چشم نیاید.
نمراتی که در کارنامه تاریخ بشر به یادگار ماند.
از میان شاگردان این کلاس ، جمعی گرد آمدند و از محل آزمون عرفان ، در سرزمین منا بسوی محل آزمون بزرگتری در سرزمین نینوا ، حرکت کردند.
این کاروان در راه بود و در هر منزلگاهی شاگردان بازمانده از تحصیل نیز به این جمع برتر می پیوستند.
این کاروان در طول تاریخ در حرکت بوده و در هر عصری از میان انسانها ، آنانی را که دل در گرو حضرت لم یزل داشتند به جمع خود خواندند .

می رود منزل به منزل کاروان نینوا ...




امسال در موسم حج خاطره ای از یک عزیز شنیدم که برهان بود .حجت بود . کوتاه اما قاطع.

از مسلمانی پرسیدم : نظر شما در مورد امام زمان چیست؟
گفت : امام زمان غایب است. او خواهد آمد و جانشین پیامبر خواهد بود.
گفتم : پس بیایید جمع شویم و با مشورت ، امام زمان را تعیین کنیم.
گفت مگر می شود...! امام زمان را باید خداوند تعیین کند.
...
گفتم : پس چگونه است که اولین جانشین پیامبر را با شور و مشورت انتخاب کردند ؟!
مگر جز این است که اولین جانشین را نیز خداوند باید معیّن می نمود ؟
مگر جز این است که در انتخاب اولین جانشین نیز مشورت ما نمی توانست تعیین کننده باشد ؟
مگر جز این است ... ؟

هو الحق ...     
   علیٌ مَعَ الحق و الحقُ مع علی...

تا چراغ از تو نگیرد ...


پسرم می پرسد : تو چرا می جنگی ؟

من تفنگم در مشت

کوله بارم در پشت

بند پوتینم را محکم می بندم

مادرم ...

آب و آیینه و قرآن در دست.

روشنی در دل من می بارد

پسرم بار دگر می پرسد : تو چرا می جنگی ؟

با تمام دل خود می گویم :

تا چراغ از تو نگیرد دشمن



شهید مرحمت بالازاده


او تبر برداشت و به جنگل رفت تا هیزم بیاورد.

رفت تا آتشی در اجاق روشن بماند. رفت تا نگذارد آتش در اجاق میهن به خاموشی گراید.

رفت تا نگذارد دشمن ، آتش و چراغ میهن را خاموش کند.

او تنها سیزده سال داشت اما رفت.

رفت چون می دانست که دیگران نمی گذارند ،آتش و چراغ در اجاق میهن روشن بماند

او خردسال بود اما در کنار فرمانده بزرگی چون مهدی باکری ، مردانه جنگید

و همراه او به شهادت رسید.



از مادر پرسید : مادر ... اگر امروز دشمن بیاید ...؟

آیا من هم باید بروم تا دشمن چراغ از ما نگیرد ؟

مادر گفت : تو خود چراغ ، بودی . رفتند تا چراغ از ما نگیرد دشمن .

و امروز هم باید رفت تا چراغ از ما نگیرند.



هر که نان از عمل خویش خورد ...


هر گاه خواستی در اجاق ات آتشی روشن کنی ...
خـــــودت ...
تبری بردار ، به جنگل برو ، درختی بیانداز ، آن را خرد کن ، هیزمش را بیاور ...

و در اجاق ات آتش روشن کن.

اگر کس دیگری را به دنبال این کار بفرستی ...

نه درختی انداخته می شود ، نه هیزمی آورده می شود ، نه آتشی روشن می شود.



گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است           گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

گاهی گـدای گدایی و بـخـت یار نیست           گاهی تمام شهر گدای تو می شود...!

 

سنگ محک





صد حیف که اشخاص را سنگ محک و عیار سنجش می دانیم برای حق و باطل ...

وَ ما أحلاکَ یا اُمّی

تا آن روز حرفی از روزگار گذشته به زبان نیاورده بود
اما نمی دانم در کلاس قرآن مسجد محل چه شده بود که دیگر کاسه ی صبرش لبریز شده بود
و در خانه زبان به گلایه گشود



می گفت نتوانستم دیگر صبر کنم و به مادر و دخترش در مقابل جمع گفتم :

" حالا که مملکت به آرامش و آسایش رسیده ، راحت حرف می زنید
اما من هشت سال جنگیده ام"

می گفت با تعجب و حالت تحقیر آمیزی پرسیدند :
" هشت سال جنگیده ای ! ... چگونه ؟ "
مادر میگفت ... گفتم :

"هر روز که خبر حمله ای از رادیو پخش می شد دلمان می لرزید
هر بار که پیکر شهدا را می آوردند دلمان می ریخت
سه سال پرستاری برادرم را کردم
چهار سال پرستاری پدر فرزندانم را... "

وقتی مادر این حرفا را می گفت بغض گلویم را گرفت ولی ته دل به او افتخار کردم
وَ ما أحـــــلاکَ  یا  اُ مّــــي ... !

پیش قاضی و ... !

شاید شنیده باشید که می گویند...
پیش قاضی و معلّق بازی !
در امر قضاوت برای اثبات جرم ، ادلّه و دلایل و مدارکی لازم است
از جمله : اقرار ، شهادت ، سوگند ، قسّامه ، سند ، اَمارات ، علم قاضی

یک قاضی برای ثبوت جرم این ادله و دلایل را نیاز دارد
اما گاهی ممکن است که شخص قاضی ، خود ، به مجرم بودن متهم اطمینان داشته باشد
و در واقع خود قاضی شاهد وقوع جرم باشد
در این صورت دیگر برای ثبوت جرم نیازی به سایر ادلّه نیست
و قاضی به وقوع جرم علم حاصل می کند
در واقع قاضی ، شاهد نیز هست
در این حال دیگر جایی برای انکار و ... نمی ماند
این است که می گویند :

پیش قاضــــــــــــــــی و معــــــــلّــــــــق بازی

و اینک احوال ما ...

قالَ الاْمامُ علي - عليه السلام - :


إتَّــــــــــقـــــــــــــوا مَعَاصِيَ اللّهِ فِي الْخَلَواتِ


فَإنَّ الـــــشّـــــاهِدَ هُوَ الْحـــــــــــــــــاكِم

از ارتکاب معصیتهای الهی(حتّی) در نهان خودداری کنید زیرا

آن خدایی که شاهد است خود نیز حاکم است


حال ... چگونه می شود که پیش چنین قاضی بصیر و خبیری

معـــــلّـــــق بازی
می کنیم ؟!




امروز در محیط کار یکی از همکاران عملی انجام داد که جوابی جز نگاه و سکوت نداشت
سوالی در ذهن من جرقه زد
این که " اطرافیان از این سکوت چه برداشتی خواهند داشت؟"
آیا فکر می کنند که
سکوت علامت رضاست ؟

یا
جواب ابلهان خاموشی است؟

... و ...

... و ...
تنها یک حرف است
آن هم حرف ربط
کاری که از دستش بر می آید ربط دادن بی ربط هاست
بیش از این چندان کارایی ندارد

خاطرات :
یادتان هست دوران ابتدایی ...
درسی می خواندیم به نام " تعلیمات دینی "
و در دبیرستان شد " بینش اسلامی "
چند سالی هست که نام این درس شده است
" دین و زندگی "
در این میان بین دین و زندگی نوجوانان این روزگار همان " و " کوچک است که رابطه برقرار کرده

نکته اخلاقی :

دین و زندگی در جامعه ی ما از هم جدا بوده که این حرف ربط کوچک زحمت بزرگی را به دوش کشیده
و دین و زندگی را به هم ربط داده است
------------------------------------------------------------------------------------------------------
- چه می کنه این " و "
- فلفل نبین چه ریزه ...







يَأَيهَُّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اِسْتَجِيبُواْ لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يحُْيِيكُمْ

وَ اعْلَمُواْ أَنَّ اللَّهَ يَحُولُ بَينَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ

 وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تحُْشَرُون‏


اى كسانى كه ايمان آورده ‏ايد، چون خدا و پيامبر ، شما را به چيزى فرا خواندند
كه به شما حيات می بخشد، آنان را اجابت كنيد،
و بدانيد كه خدا ميان آدمى و دلش حايل می گردد،
و هم در نزد او محشور خواهيد شد.
انفال آیه 24

تمشک

تحمل سختی ها در بیشتر مواقع سخت است...

تلخ است...

مثل تیغ است در دست ...

شاید بخاطر اینکه حکمت سختی ها را نمی دانیم

بسیار گفته اند که :

- نابرده رنج ...

- مرد را دردی اگر باشد ...

- ...

امّا ...

وقتی بدانیم نتیجه سختی ها رسیدن به موفقیّت است

برایمان دلچسب می شود این تحمل.

مثل خوردن تمشک ...

تمشک ...




دانه های تمشک بسیار دلچسب است

اما برای چیدن هر دانه ی تمشک

باید درد تیغ های تمشک را تحمل کنیم

درد این تیغ ها را به جان می خریم

چون اطمینان داریم که نتیجه ای دلچسب در انتظار ماست.

تمشک ...


خدایا قول بده که عاقبت دلچسبی برایم کنار بگذاری
من هم سعی می کنم سختی ها را تحمل کنم
البته قول نمی دهم

جمعه بعد از ظهر مثل سال های قبل
میرم تمشک بچینم...


بــــــــــرای خـــــــــــــــــدا ... !

الهی !

راهـــــــــــــم نمای به خود،و باز رهان مرا ز بنــــــــــد خود!

ای رساننده ،به خود برسانم که کس نرسید به خود!


*قُلْ إِنَّنِي هَدَانِي رَبِّي إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ دِينًا قِيَمًا مِلَّةَ إِبْرَاهِيمَ حَنِيفًا وَمَاكَانَ مِنَ

 الْمُشْرِكِينَ (١٦١)

قُلْ إِنَّ صَلاتِي وَنُسُكِي وَمَحْيَايَ وَمَمَاتِي لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (١٦٢)*

*سوره انعام*


گفت :

* بگو همانا نمازم ، اعمال و رفتارم ، حیات و مماتم ،همه برای الله،پروردگار جهانیان است*


او هدایتمان کرد. راهمان نشان داد.

اما ...

به زندگیم نگاهی می اندازم و با تاملی کوتاه بیشتر اعمالم را برای غیر او می یابم.

جرات می خواهد که بگویم " همه کارهایم را برای خدا انجام می دهم "

... ز بالاییم و بالا می رویم

گفتم : بـــــــــــــــــــــــــــزرگ می شوم ...

عاشـــــــــــــــــــــــــــق می شوم ...

گفت : عاشــــــــــــــــــــــــــــــق می شوی ...

بــــــــــــــــــزرگ می شوی ...


 - بزرگی گفت : خدا نکنه تا آدم نشدیم دنیا به ما رو بیاره ...

 - کاش ...  تا عاشق نشدیم دنیا بزرگمون نکنه

آرزوی کافی ...

روزی دیدم که مادری دخترش را راهی سفر می کرد.

مادر و دختر با هم وداع می کردند.


شنیدم که مادر به دخترش می گفت : ...


" برایت آرزوی کافی می کنم "

دختر سوار هواپیما شد و رفت و مادر از پشت شیشه نگاهش می کرد

برایم جالب بود که آرزوی کافی ...!؟

جلو رفتم و پرسیدم ببخشید مادر 

شنیدم که برای دخترتان آرزوی کافی کردید

می توانم بدانم آرزوی کافی یعنی چه؟!

نفسی کشید و گفت : برایت آرزوی کافی می کنم ...

آرزوی خورشید کافی ، تا بی توجه به تیرگی های روزگار افکارت را روشن کند.

آرزوی باران کافی ،تا زیبایی بیشتری به روزهای آفتابی ات بدهد

آرزوی شادی کافی ،تا روحت را زنده و ابدی نگه دارد.

آرزوی رنج کافی ،تا کوچکترین خوشی را به بزرگترین شادی ها تبدیل کند.

آرزوی قناعت کافی ،تا با هر آنچه داری قانع باشی.

آرزوی از دست دادن کافی ،تا به هر آنچه داری شاکر باشی.

 

 

رفتن به بهشت ... !

قرار بود که دکتر آمپول بزنه .

گفتم : دکتر می ترسم بمیرم(ترس از آمپول)

گفت :چرا ترس ؟

مردن که خوبه خیلی خوبه 

آدم میره بهشت.

پرسیدم : دکتر از کجا می دونید که میریم بهشت؟

گفت : رفتن به بهشت راحته ...

بهشت جای خوبیه ،بزرگ ،دل باز ...

رفتن به بهشت خیلی راحته 

فقط کافیه یه ذرّه اعمالت خوب باشه


 حالا باید بگم دکتر ترس من از این نیست که راه بهشت سخته

ترس من از اینه که :

آدم میره بهشت.


این جملات گفته های دکتر حسن عدالتخواه بود.

پزشک متخصص پوست در شهر اردبیل.