تا چراغ از تو نگیرد ...
پسرم می پرسد : تو چرا می جنگی ؟
من تفنگم در مشت
کوله بارم در پشت
بند پوتینم را محکم می بندم
مادرم ...
آب و آیینه و قرآن در دست.
روشنی در دل من می بارد
پسرم بار دگر می پرسد : تو چرا می جنگی ؟
با تمام دل خود می گویم :
تا چراغ از تو نگیرد دشمن

او تبر برداشت و به جنگل رفت تا هیزم بیاورد.
رفت تا آتشی در اجاق روشن بماند. رفت تا نگذارد آتش در اجاق میهن به خاموشی گراید.
رفت تا نگذارد دشمن ، آتش و چراغ میهن را خاموش کند.
او تنها سیزده سال داشت اما رفت.
رفت چون می دانست که دیگران نمی گذارند ،آتش و چراغ در اجاق میهن روشن بماند
او خردسال بود اما در کنار فرمانده بزرگی چون مهدی باکری ، مردانه جنگید
و همراه او به شهادت رسید.

از مادر پرسید : مادر ... اگر امروز دشمن بیاید ...؟
آیا من هم باید بروم تا دشمن چراغ از ما نگیرد ؟
مادر گفت : تو خود چراغ ، بودی . رفتند تا چراغ از ما نگیرد دشمن .
و امروز هم باید رفت تا چراغ از ما نگیرند.
